هر طور که فکر میکنم از حکمت خداوند به دور است.
از عقلانیت هم به دور است.
اصلا از همه چیز به دور است!!!
در جنگی خصمانه مقابل دشمن، پیروز شوی و خاکت را پس بگیری
فرماندهان زیادی شهید شوند درست.
دوستداران حق، نوربالا ن در دامان سید الشهدا جای بگیرند، درست.
اما خداوند همه خوبها را ببرد و کسی دیگر نماند؟!
کسی به خوبی آنان که رفتهاند نماند که بار روی زمین مانده را بردارد؟!
یعنی هر چه امثال شهید همت و باکری و باقری و . بودند رفتند و پرکشیدند و فقط نخالهها را خدا زنده نگه داشت؟!
هر طور که فکر میکنم از حکمت خداوند به دور است!
حتی از عاشورا نیز خداوند تتمهای نگه داشت.
گاهی یادمان میرود شهادت یک سبک زندگی است. نه یک اتفاق!
گشت و گذار در توییتر هر لحظه وادارت میکند تا توییت بزنی.
شده یک توییت مزخرف! شده پای پست یک مرد نامحرمی که نمیشناسیاش!
یا میشناسی و در حالت عادی حرفی با او نمیزنی.
یاد یک سال پیش افتادم
جلسه داشتیم با خانم خبرنگار
شروع کرد به سخنرانی. و گفت در این زمانه باید اینفلوئنسر باشید!
باید چندین کا دنبال کننده باشید تا بتوانید روی جامعه تأثیر بگذارید.
تا بتوانید فرهنگ اسلامی و انقلابی را منتقل کنید.
خانم خبرنگار را میشناختم. با آرایش غلیظ و چادرش.
با عکسهای شبکههای اجتماعیاش.
گفتم به چه قیمتی!؟
ممکن هست که ما هم شبیه آنها شویم!
یاد توییتهای خانم خبرنگار در جواب آقایان بازدید کنندهاش افتادم
یاد توییتهای صمیمانه آقایان اینفلوئنسر انقلابی زن و بچهدار پای پستهای خصوصی دختران افتادم.
یاد خودم افتادم.
عادی شدن صحبت کردن با جنس مخالف. به چه قیمتی؟!
آیا از این مسیر چیزی عاید عدالت و عدالتخواهی و ت و مردم میشود؟!
این اینفلوئنسرها قرار است علم مملکت را ارتقاء دهند یا اقتصاد را!؟
و باز صدایی از درونم گفت: بس کن این اضغاث احلام را! چایی ات یخ کرد.
امروز کنکور داشتم.
تنها حلقه نزدیکان خبر داشتند.
سخت است بخواهی رشتهات را عوض کنی و نخواهی کسی بفهمد.
در حال کنکور خواندن باشی و تنها افراد کمی بدانند.
آنهایی هم که میدانند کاملا ندانند چه رشتهای!
با وجود توکل و اعتقاد به اینکه اگر نخواهد نمیشود.
صبح کمی دلهره داشتم.
این یک هفته مریضی و کارهای مانده و دیر شروع کردن و .
یک جمله حال دلم را به هم ریخت. خونم را به جوش و خروش آورد.
«اگر دانشگاه اصلاح شود، مملکت اصلاح میشود»
انگار قدمهایم محکمتر شود. محکم از مسیری که انتخاب کردهام.
در میان این ستونها بود یک عمری
ربنا ارزقنا شهادت آرزویم شد.
و ما مدعیان صف اول را چه به شهادت؟!
نگاهت که میکنم بغضی فروخفته گلویم را میفشارد. انگار خون شهید آدم را آرام نمیگذارد!
دیروز سالگردت بود و حس میکنم اگر از تو ننویسم دلم میمیرد.
خودمان را کشتیم تا بفهمانیم گرایش ی که فقط حزب چپ و راست اصولگرا و اصلاح طلب نیست!
خودمان را کشتیم تا بفهمانیم حرفهای قشنگ خیلیها همان داستان مجاهدین خلق است. اینها همانهایند.
رفتیم و آمدیم و نوشتیم و گفتیم و گوشی بدهکار نشد.
نگرانیها همهاش از احزاب ی بود! از بنفش و سبز و قرمز و .
غافل از اینکه فتنه جای دیگری است! اصولگرا و اصلاح طلب را در تفکری جمع کردند به اسمهای زیبا ولی باطنهای زشت.
یک عده با وجود آنکه میدانستند از ترس جانشان کلا بیخیال حرفهایشان شدند.
یک عده مدعیان هم که در پستوها قایم شده بودند.
غافل از اینکه یک جوان نحیف میآید و با خونش راه را روشن میکند.
شرمندهایم. شرمنده نگاهت، شرمنده لباس نوکریت، شرمنده خلوص و پاکیات.
هنوز راه کاملا روشن نیست. میترسم. میترسم از اینکه کس دیگری قربانی نفهمیها و جهالتهای ما شود!
باید روشن شویم پیش از آنکه با پرکشیدنتان روشنمان کنید.
گاهی هر چه مینویسی خالی نمیشوی!
شاید مشکل از کلمات است که ظرفشان کوچک است.
شاید مشکل از دل نویسنده است که هر چه مینویسد خالی نمیشود!
حس میکنم جایی در زندگیام، زندگیام دو شقه شد.
زندگی قبل و بعد!
شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت نتوانست کسی مرا به عنوان همسر بپذیرد همین دوشقگی بود.
نپذیرفتن این حجم از تغییر.
گاهی یادم میرود. در هیاهوی زندگی فراموش میکنم که گذشتهی متفاوتی داشتم.
گاهی میخواهم همه گذشتهام پاک شود.
اما نمیشود! چون اگر گذشتهام نبود من در این نقطه نمیایستادم!
نه نمیشد آدم مذهبیها از این دالان بگذرند. چه بسیار که گذشتند و بدتر از روز اول من خارج شدند!
جایی میان زندگی آدمهایی که دوستشان داشتم انگار دیگر برایم جذاب نبودند.
آدمهای جدیدی وارد زندگیام شدند. و باز آدمها گیر کردند و دایره کوچک و کوچکتر شد!
البته انقلاب هر چند یک بار اتفاق میافتد، برای پیوستگی آن هر چند وقت یک بار باید انقلابی رخ دهد.
وگرنه انقلابی دوباره آدم را بر میگرداند به اعقابش.
البته گل آدمی عوض نمیشود. چیزی که تغییر میکند عمل است و عمل اصلاح کننده ایمان و ایمان اصلاح کننده عمل.
ولی من هنوز هم همان دختر احساساتی هستم که منطقم باز بر احساسم غلبه دارد!
اندر احوالات دیوانگی.
این عکس برایم یادآور یک روز عجیب است.
یک پیاده روی طولانی. یک عصبیت عجیب. یک سوال بزرگ!
این روزها سخت بیمارم. کسی نمیداند داستان چیست.
خودم میدانم و کسی نمیداند.
خودم نمیدانم و همه میدانند.
داستان سنگینی بار است و شانههای بی طاقت.
و حقیقتا مصداق ظلوما جهولا هستم.
راستی امروز قسمت شد برای مادرم نوکری کنم.
نشسته بودم یک گوشه. فکر میکردم بنشینم و مثل خانمها برایم چای بیاورند، شیرینی.
گفتم حبّ جا، حبّ نشستن، حبّ چای، حبّ شیرینی تو را نشاند. برخیز که برای نوکری باید از خودت برخیزی.
آخر مراسم خانمی ازم پرسید شما بانی مسجد هستید؟ خواستم بگویم مجلس حضرت زهرا است و نوکریم. زبانم را دوختند. سر تکان دادم که نه.
حبّ نشستن مرا برد به طبقه سوم. به استادیوی ضبط، به چای یخ کرده و صندلیای که مرا میکشید.
به حرفهای غیر ضروری آقای مسئول. و شنیدنهای بیخودی من.
یک لحظه یک جمله بیدارم کرد.
حس کردم بدجوری به صندلی چسبیدهام. ایستادم و خود را تکاندم.
برگشتم به مسجد. شاید آن روز نشستن بیخودی بود که نگذاشت این مدت برایت بایستم مادر.
وقتی امروز از سنگینی سینی استکانها، کمرم درد گرفت، تازه حس کردم نگاه میکنید مادر!
تنها یک نفر مرا میشناخت. پرسید نپریدی؟! و به دست چپم خیره شد. نفهمیدم.
گفت انشاءالله با یه سرباز امام زمان میپری.
او هم میدانست که میپرم، پر پر میزنم که بپرم. حالا سرباز امام زمان کنارم باشد یا نه.
یاد بار سنگین افتادم. یاد آفرینش.
میخواست آدمی را شیدا بیافریند.
یا در شلوغی شهر. تنها بیافریند.
پ.ن: لوکیشن عکس، خیابان ۱۶ آذر، کوی دانشگاه
پ.ن 2: خواستم آلبوم حالا که میروی را بخرم، حساب بیپ تونزم ۷۳۰۲ تومان داشت! هیچی دیگه برای ۷۶۱ تومان باقی مانده از درگاه سایت پرداخت کردم!
رمضان است. رمضان! ماه شروع تغییرهای بزرگ!
۴ سال پیش بود. سال ۱۳۹۴، اتفاقی رفتن من به خانه همزمان شد با بیمارستان رفتن بابا.
از قبل زنگ زده بودم به مادر که برایم پارچه چادری بگذارد کنار. گفتم بدون چادر دوخته برنمیگردم تهران!
گفت باید بیای اندازههات رو بگیرم. پدر توی بیمارستان منتظر بود دخترش رو ببینه و دختر توی خیاطی ایستاده بود تا اندازههاش رو بگیرن.
انتخاب چادر برای من با یک امتحان بزرگ شروع شد.
امتحان استیصال!
از کودکی خیلیها سعی کردند همین روسری هم سرم نباشد! عمه خانم که مینشست و برایم استدلال میکرد که قرآن اصلا توهمات پیامبر بوده! آقای مهندس میگفت که اصلا حجاب توی قرآن نیومده! اون یکی آقای مهندس میگفت که اصلا تو لباس آستین کوتاه بپوشی برای من فرقی نمیکنه! برادرم میگفت که توی آمریکا خیلی خوبه اصلا پایبندی به اسم ازدواج نیست و خیلی راحتن. هر وقت نخوان همدیگه رو راحت جدا میشن! کمال آزادی! همکلاسیام میگفت که تجربه نشون داده که خیلی وقتها زنها پوششون ناقص بوده و یا عریان بودن و بهشون نشده! و حجاب برای دوران جاهلیت مردمه و نه الآن.
اما هیچکدام از اینها باعث نمیشد که من حجاب را کنار بگذارم. چون علاوه بر اینکه استدلالهای ضعیفی بودند هیچکدام ربطی به دلیلی که من برای انتخاب حجاب داشتم نداشت. نه برای پیشگیری از بود و نه به خاطر احساسات آقایان. من حجاب را برای خودم انتخاب کردم. برای راحتی و آسایش خودم.
اما انتخاب چادر انگار دریچه بزرگتری به زندگیام گشود! ماه رمضان سال ۱۳۹۴ برای من با چادر شروع شد. در گرمای تابستان و زبان روزه. میتوانم بگویم کاملا زندگی مرا زیر و رو کرد. کاملا از من من دیگری ساخت. منی که خیلیها نفهمیدند چقدر تغییر کرده است.
البته تغییر باید همیشگی باشد. انسان خطا میکند و هر خطا نشاندهنده ضعفی است و هر ضعف باید حذف شود و جایش باید با یک حسن پر شود. هر جا که انسان متوقف شود و حس کند که تغییری نیاز ندارد نبودش بهتر از بودنش است.
و حالا باز هم رمضان است. رمضان! ماه شروع تغییرهای بزرگ!
تغییر امروز ما چه باید باشد؟!
به وبلاگم که نگاه میکنم خیلی وقت است که مطلبی ننوشتهام.
اما این مدت اتفاقات زیادی افتاد که هر کدام ظرفیت یک پست را داشت.
از قبولی دکترا و توفیق خادمی حرمین عسکرین گرفته تا از دست دادن سردار سلیمانی و جمعی از دوستانم در هواپیما.
اما داستان این پست نقل این حرفها نیست!
داستان این پست خوددرگیری حادی است که این روزها مثل خوره در وجودم افتاده.
خوددرگیری حادی که هر شعری که به زبانم جاری میشود باز برمیگردم سر حرف اول:
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد. در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد.
در دام ماندهام من. و داستان این است! درد این است!
و چه سخت است ابتلائات الهی.
چه سخت است که ندانی داستان چیست! ندانی در چه دامی افتادهای.
و در این حالت باشی که خواهانی سراغت را بگیرد.
نه توان کندن از دام داری، نه توان ماندن!
کاش میشد گوشی تلفن را برداشت و از اپراتور خواست به خدا وصل کند.
یا علّام الغیوب! آشکار فرما آنچه از غیب است و بر ما میرسد.
درباره این سایت